من و تو همراه هم بودیم
در جاده پر پیچ و خم زمستانی
چند کیلومتر آنطرفتر از تهران
شب و سکوتش
چای با طعم دارچین از دست
و زندگی.
که از گوشه ای برایمان انگار نقشه ای میکشید.
خوب نمیفهمیدیم چه رخ میدهد،
جسته بودیم
دست همراهی و گوش شنوایی
آغوش گرمی و حوصله ای که به سر نیاید.
حتی اگر قصه هامان تکراری شد
حتی اگر حرفهایمان سکوت شد
جسته بودیم و انگار از بخت خوش
یافته بودیم.
هر چند رویایی بنظر میرسید
دنیا برایمان نقشه ها کشیده بود انگار.
از بین همه فراغت و بی مسولیتی
که میخواستیم خط بزنیم
همه آن روزها را دور بزنیم
تا به آنجای قصه برسیم
که دیگر بزرگ شده باشیم.
که دیگر همه چیز برایمان عوض شده باشد
حتی اگر هنوز دلمان برای پرسه در آن جاده ها و بی خیالی ها تنگ شده باشد.
گهگاه باید یادت بیندازم.
جایی در من است
که هیچ وقت پیر نمیشود
و عاشق صدای برف روی زمین ساکت است
هیچ چیز برای پر کردنش کافی نیست
جز زمان و عشق.
چیزی در توست.
که نمیشناسم
که میخواهم به سرزمین های کشف نشده اش سفر کنم
دیگر آنچه میخواستیم داریم.
بزرگ شده ایم!
و من زندگی را به دو نیمه تقسیم میکنم انگار.
لحظه هایی که می ایستم و تماشا میکنم که چقدر میتواند با شکوه باشد
از همان لحظه هایی که دفترچه ام را برمیدارم و یادداشت میکنم که یادم نرود
وقتی که چیزی شکل میگیرد در سرم.
وقتهای کمی که جرات میکنم.
همان لحظه هایی که از دل زیسته ام
تنها یا در کنار هم.
بدون فکر و با شجاعت.
فقط زیستیم!
و اما لحظه های دیگری که از عقل زیسته ام
کاری میکنم، حرفی میزنم، ادای زندگی را در می آورم.
و در تخیلم جایی دیگرم.
فرسخ ها دور
جایی که تصورش را دارم
جراتش را .
نه!
پ.ن: گاهی باید از زندگی انقدر دور شوی
تا از دورها سوسوی نورهایش را به دقت تشخیص بدهی
اینبار، چشم بر هم بگذار و رها شو.
پ.ن: بیا دیوانه باشیم! باشه؟
آرام نمی شوم
اینبار داستان نه با چند رنگ و دست در کار انداختن و کلمه ردیف کردن پشت سر همدیگر درست نمیشود
پیچیده به پاهایم و از ادامه راه باز می داردم
خفقان غریبی در روحم احساس میکنم
که زوایای پنهان وجودم را به من نشان میدهد
آن گوشه کنارها که دوست داشتنی نیست.
چیزی نیست،
مگر لعنت
مگر عصبانیت
و فریاد
بر سر هر که و هر چه علتش را نمی دانیم.
برای آنان که ما را بی دلیل طرد کردند
و آنان که خواستند بی وقفه به ما بگویند که چه باید فکر کنیم و چه نکنیم و چه باشیم و چه…
برای همه قانون ها که بی معنی فریاد شدند و همه احساس گناه ها که ما را بیزار کردند
برای کسانی که زندگی با خودمان را به ما سخت کردند
و زندگی با همه چیز دیگر را جهنم کردند
و کسانی که به نام دوست داشتن
از روحمان تغذیه کردند
و برای ادامه روز هیچ باقی نگذاشتند.
گدازه های روحم را بیرون میریزم
روی این صفحه خالی
روی در و دیوار دنیایی که هر روز دوست داشتنی نیست
اما من دوست دارم جور دیگری باشد
دوست دارم هر روز که بیدار میشوم جایی متولد شوم که بتوان خود بود.
و آدمها ساکت شوند
و رنگ هایم از خشم سیاه نشوند
اما چاره چیست
تا چشم کار میکند
سیاه است… خاکستری است… زمختی است …
آرام شده ام شاید
دیگر چیزی قلبم را فرو نمی خورد
و به خاطر کسی کاری نمیکنم
شاید این یک از هزاران کاری است که امروز باید میکردم
پ.ن: تقدیم به همه آن ها!
پ.ن ۲ : آرامشی هم بعد از سکوت نیست.
بی حس میکنی مرا
مثل آنکه سایه ای پشت سرم باشد
و دقیق به تمام کارهایم نگاه میکنی
آنطور که انگار همه لحظه ها منتظر فرو پاشیدن چیزی باشی.
من از تو دور میشوم
اما در حوالی توام
خوب میدانم
جایی میان همان همیشگی ها یکدیگر را پیدا خواهیم کرد
تو کی به من خواهی رسید
من همه این مدت فکر میکردم از تو فرسخ ها دورم
و تو زخم های مرا نخواهی دید
و تو زشتی های ماجرا را به زیبایی هایش خواهی بخشید
اما هنوز نمیشود.
هنوز اینطور نمیشود.
من باز سالها از تو دورم.
سرم را به چیزی گرم میکنم
اینبار قرار است چند سال از تو دور شوم
خالی خالی خالی.
چاله های عمیق من
دوستشان دارم و ندارم.
پر میکنمشان
هر دقیقه از چیزی،
و باز هم، عمیق تر، پیدا میکنمشان.
یک روز از رنگ
یک روز از آواز.
اینبار قرار است چه باشد؟
چه چیز قرار است زشتی های مرا بپوشاند؟
آن بهانه ای که روزی بدست خواهم آورد
و روز دیگر باز در چاله بعدی.
از چه میترسم؟
سایه بی رنگ ثابتی است
که هیچ وقت به بودنش عادت نخواهم کرد
اینبار قرار است حواسم را به کدام ماجرا پرت کنم؟.
پ.ن: عزیزکم . بیدار شو و فرار کن.
گاه از این تنهایی مخدوش شده دلگیر میشوم
نور صفحه های کوچک روشن مایل به آبی در شب
که خواب را میرباید گاها
و گهگاه خلوتمان را بهم میزند
آدم نمیداند
دوستش داشته باشد یا از آن بیزار
اسمش را میگذارند دهکده جهانی
اسمش را میگذارم
غریبه بی سر و پا
همان که هست،
در هر کوچه،
از هر قشر،
در هر کشور.
هر آدمی میخواهد بگوید مرا ببین
و گاهی خوشحال میشوم
که علاوه بر دوستانم که شاید به علت رودربایستی یا علاقه مرا دنبال میکنند
رفتگر چند محل آنطرفتر هم میتواند همین حالا پشت صفحه معجزه آسای کوچکش این کلمات را بخواند
و دیگر کلمات را اینجا رها کردن بیشتر از هر وقتی به کهکشانی بی پایانی میماند
هر چیزی میتواند اتفاق بیفتد
هر اتفاقی که سالهاست نیفتاده
امشب میتواند
فردای امروز
و بی نهایت های بعد از آن.
من فردا میتوانم دیگر نباشم
و این نوشته با تو سخن میگوید که آن را میخوانی
و گوشه ی کوچک بی نهایتی از دنیای من میشوی
بیا انگار کن
نامه های غیر کاغذی که در حفره بینهایتی رها میشود
زندگی و نوشتن من قصه اش همین است شاید.
چشم هایی که از داخل حفره بینهایت به من مینگرند
و هزار آدم که فکر میکنند دیوانه ام.
من سالهاست که ساکت تر از هر کسی شاید
یادداشتهای بی وقفه به بینهایت میپراکنم.
من هم مانند هر آدمی این روزها
رویای جاودانگی در سر دارم
رویای کوچک بی آزاری که جز آنکه کلمات را از حوصله خارج کند
گوش هیچ کسی را بی قرض نمیخراشد.
تنها رها میشود
و تجربه بودنش را در میان میگذرد
قبل تر ها از کودکی و نوجوانی تا به امروز که بزرگسالی را تجربه میکند
این فوق العاده نیست؟
تو هم مانند هر ستاره ای میدرخشی
و سالها بعد شاید نوری که ساطع میشود
بعد از آنکه خاموش ماندی
راه کسی را روشن کند.
پ.ن: برایت دست تکان میدهم
در تاریکی هیچکس ما را قضاوت نخواهد کرد
اگر هیولایی باشیم یا قدیسی.
هیچ کس نخواهد دانست.
درباره این سایت